سرخط خبرها

پایان یک انتظار ۳۵ ساله

  • کد خبر: ۳۹۳۶۹
  • ۲۸ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۶:۲۵
پایان یک انتظار ۳۵ ساله
رضا شکری، شهید نوجوان گروه تئاتر مالک اشتر و دارنده دیپلم افتخار بازیگری، هنرش را در ۳۵ سال مفقود بودنش نشان می‌دهد تا دقیق در سالگرد بازگشت آزادگان به وطن کارگردانی صحنه‌ای را بر عهده بگیرد که انگار خودش آن را چیده است.
سیده نعیمه زینبی | شهرآرانیوز؛ رضا شکری، شهید نوجوان گروه تئاتر مالک اشتر و دارنده دیپلم افتخار بازیگری، هنرش را در ۳۵ سال مفقود بودنش نشان می‌دهد تا دقیق در سالگرد بازگشت آزادگان به وطن کارگردانی صحنه‌ای را بر عهده بگیرد که انگار خودش آن را چیده است. سال‌ها خانواده‌اش، ساکنان خیابان بیستم ضد، حسرت یک خبر کوتاه را کشیده و راضی به داشتن قبر خالی از رضا نشدند. آن‌ها بعد از این همه سال هنوز در انتظار رسیدن خبر اسارت و بازگشت رضا بودند. خواهر رضا قصد دارد به ازای آموزش رایگان خیاطی در گروه‌های مختلف مجازی یاد برادرش را زنده کند.
 
او عضو گروه‌های مختلف در سرتاسر ایران می‌شود و عکس برادرش را می‌گذارد تا شاید یکی نشانی از او بدهد. مدت‌ها طول می‌کشد تا یکی از علاقه‌مندان به شهدا این پیام را ببیند و پیگیر نام و نشان از رضا شود. او بعد از چند روز پیگیری بالاخره سرنخ ماجرا را می‌یابد و خواهر رضا را به مسئول گردانی که رضا در آن بوده، وصل می‌کند. «غلامرضا سالم» کارگردان تئاتر آن زمان مسئول گروه تئاتر مالک اشتر است که رضا در آن نقش ایفا می‌کند. سالم بعد‌ها جانشین فرمانده گردان حزب‌ا... و مسئول رضا در جنگ می‌شود و ماجرای شهادتش را کامل می‌داند.
 
او از اینجای ماجرا وارد قصه می‌شود تا خط سیر داستان کامل شود. آقای فرمانده آدم اصلی این ماجرا و حلقه وصل ماجرا‌های مختلف است تا گره کار به دست او گشوده شود. او عصر جمعه همراه دیگر هم‌رزمان رضا در جمع خانواده شهید حاضر می‌شود تا پس از سال‌ها بی‌خبری به خواهران شهید بگوید که رضا اهل زمین نبود که اینجا بماند و اسارت را تحمل کند. او همان موقع نقش خودش را در جنگ به بهترین نحو اجرا کرد و آسمانی شد. این گزارش روایت یک نیم‌روز حضور در خانه خواهر شهید است تا داستان شهادت رضا بازگو شود و خواهرش پس از ۳۵ سال بی‌خبری دلش را راضی کند اولین حلوای شهادت رضا را برای هم‌رزمانش بپزد. این روایت داستان یک فرمانده است که پس از سال‌ها باید برای خانواده شهید روایت سخت شهادت نیروی تحت امرش را
تعریف کند.
 
 
 

شهید بصیر خواست

رضا جنگی که علاقه خاصی به شهید محمدحسین بصیر دارد آشنایی‌اش با خواهر شهید را لطف این شهید می‌داند و می‌گوید: «این شهید سومین فردی است که شهید بصیر به ما معرفی کرده تا او را به خانواده‌اش برسانیم.»
جنگی نرم افزار تلگرام را روی گوشی نصب می‌کند تا عضو گروه شهدا برای یافتن عکس از شهید بصیر شود که خودکار عضو یک گروه تبلیغاتی می‌شود. چندین بار گروه را حذف می‌کند و دوباره به گروه اضافه می‌شود. تا در مرتبه هفتم ناخودآگاه چشمش به پیام خواهر شهید می‌افتد: «ناگهان پیامی دیدم که در آن یک نفر نوشته بود به نیت برادرم که مفقود‌الاثر شده صلواتی خیاطی می‌کنم. از او پرسیدم که برادرش چه سالی شهید شده و نام عملیات را پرسیدم. با توجه به سال شهادت و عملیات‌ها و گردان‌های حاضر در آن سال شروع به تحقیق کردم. نشانی منزل شهید را پرسیدم و با آقای فیض‌آبادی که خانه‌اش نزدیک آن‌ها بود ارتباط گرفتم. اسامی رزمندگان و شهدای مسجد محله را گرفتم. ۵ روز طول کشید تا شماره تماس آقای سالم را یکی از رزمندگان به من داد. او گفت که رضا در تئاترش نقش زورو را داشته و نحوه شهادتش را بازگو کرد که برای خواهر شهید گفتم. حاج خانم را عضو گروه شهدا کردیم و ایشان عکس شهید را در گروه گذاشت و بقیه ماجرا اتفاق افتاد.»
 


در فضای مجازی دنبال برادرم بودم

راضیه شکری، خواهر شهید که مدت‌ها در پی یافتن نشانی از برادر بوده، می‌گوید: «برادرم ۱۰ روز به مرخصی آمد. من به پدرم گفتم اجازه نده به جبهه برگردد. پدرم گفت او آسمانی شده است. باید بگذاریم راهی که خودش انتخاب کرده، برود. پس از آن در سال ۶۵ به عملیات کربلای ۵ رفت و دیگر بازنگشت.»

البته ماجرای خیاطی‌اش هم مرتبط به علاقه‌اش به تنها برادر است: «برادرم خیلی دوست داشت من خیاطی یاد بگیریم و خیاطی را آموزش بدهم. او می‌گفت دوست دارم کلاس خیاطی برگزار کنی تا به دوستانم بگویم خواهرم استاد خیاطی است و شاگرد دارد. به خاطر رضا من هرجا آموزش دادم رایگان بود و می‌گفتم برای پیدا شدن برادرم دعای فرج بخوانند.»
مادرشان پیش از این خواب مجروحیت پسرش را دیده و باور نمی‌کند که خبر شهادتش به او نرسد. خواهر شهید می‌گوید: «مادرم می‌گفت پسرم زنده است. چرا که من زخمی شدنش را خواب دیدم و اگر شهید می‌شد هم حتما خواب می‌دیدم. از وقتی تلگرام آمد عضو هر گروهی می‌شدم و مشخصات برادرم را می‌نوشتم و از همه می‌خواستم دعا بخوانند که او پیدا شود تا اینکه آقای جنگی به صفحه شخصی من آمد و از مشخصات برادرم پرسید. وقتی اسم آقای سالم را آوردند گفتم ایشان رفیق و همه کاره برادرم بود.»

او این همه سال بی‌خبری را حکمت خدا می‌داند و می‌گوید: «مادرم خیلی علاقه به پسرش داشت. او چند پسر آورده بود که نمانده بودند. همین یک پسر را با ۵ دختر داشت. انواع نذر و نیاز‌ها برای پسرش داشت. تولدش همه فامیل دعوت بودند. گوشش را در حرم سوراخ کرده بودند و حلقه غلامی امام رضا (ع) را به گوشش انداخته بودند. مادرم عقیده داشت برادرم از هر بلایی در امان است. برادرم عاشق ماکارونی بود و مادرم سال‌ها پس از جنگ مدام این غذا را درست می‌کرد و همیشه یک بشقاب و چنگال اضافه سر سفره می‌گذاشت. بعد هم گریه می‌کرد و می‌گفت باز برای رضا ظرف گذاشتم. من تا همین روز‌های آخر منتظر بازگشت برادرم بودم. از بنیاد شهید بار‌ها آمدند و گفتند روحش را تشییع کنید، ولی پدرم ناراحت می‌شد و می‌گفت حداقل یک چکمه از او بیاورید تا قبول کنم. پدرم آن‌قدر غصه خورد تا سکته کرد و مادرم از هرکسی سراغ رضا را می‌گرفت. رضا به هوای رضایت‌نامه اردوی تئاتر از پدرم امضای رفتنش را گرفت. در یک نامه به ما گفت به جبهه رفته که مادرم تا چند روز لب به غذا نمی‌زد. بعد از سال‌ها بی‌خبری خبر شهادتش را شنیدم. نمی‌دانستم چه کنم. بگریم یا بخندم. پدر و مادرم طاقت نداشتند این خبر را بشنوند. مادرم مدام می‌گفت رضا بیاید فلان کار را می‌کنیم. نمی‌توانست دنیای بی رضا را تحمل کند. شاید حکمت این بی‌خبری همین زنده ماندن امیدشان بود.»
 
 
 

گروه شهدا رضا را به خانواده‌اش رساند

صداقت که مسئول گروه شهدا و از یادگاران جبهه و جنگ است و بخشی از ماجرای معرفی سالم به خواهر شهید را برعهده دارد، می‌گوید: «این گروه سال پیش برای دریافت عکس شهدا تشکیل شد. ما صبح شنبه گروه را ایجاد کردیم و تا عصر پنج‌شنبه تعداد اعضای آن به ۳۴۰۰ نفر رسید که برای خود ما بسیار عجیب بود. برداشت ما این بود که خود شهدا کمک کردند، چون ما سر مزار آن‌ها این نیت را کردیم. روزی دیدیم یک خانمی خودش را معرفی و تقاضا کرد از برادر شهیدش اطلاعاتی به دست بیاورد. عکس پروفایلش هم عکس شهید بود. من عکس شهید را در پروفایل گروه گذاشتم. یکی از اعضای گروه به من پیام داد که این شهید با آقای سالم بوده است و باید از او جویا شوی. همان شب حدود ساعت ۱ شب به سالم پیامک دادم و گفتم عضو گروه شو و درباره شهید صحبت کن. ایشان آمدند و شروع کردند به خاطره‌نویسی از شهید. من جا خوردم و بلافاصله مطالب را برای خواهر شهید فرستادم. فردای آن روز با حاج‌خانم تماس گرفتم و پرسیدم مطالب را خواندید؟ پاسخ دادند بله و از صبح گریه می‌کنیم. این اولین موردی بود که گروه ما به شناسایی یک شهید منجر شد و از این بابت خیلی خوش‌حالیم.»
 
 
 

رضا بازیگر خوبی بود

غلامرضا سالم حلقه وصل تمام این اتفاقات است. حرف‌های زیادی برای گفتن دارد که به سختی بخشی از آن را بازگو می‌کند: «رضا در گروه تئاتر من بود و بعد‌ها هم عضو گروهان من شد. من با رضا شکری، علیزاده، آدینه و هاشم‌آبادی و شهید قلندست و شهید مسعود سهیلی در مسجد موسی‌ابن‌جعفر (ع) میلان سیزدهم ضد اولین گروه تئاترکودک و نوجوان را تشکیل دادیم که بعد‌ها بسیاری از آن‌ها هنرمند شدند. ما هرشب نرمش و کنگ‌فو داشتیم. رضا هم بود. رضا پسری پرانرژی و دارای اندیشه بود. آن موقع محمود کاوه (هم‌محلی رضا) تازه فرمانده شده و آقای اصغرزاده مسئول ستاد محمود بود. ما در جشنواره تئاتر مهاباد شرکت کردیم. همان شبی که ما آنجا رفته بودیم کومله به کامیاران حمله کرده بود. می‌خواستند ما را برگردانند. به هر ترتیب در مهاباد رضا دیپلم افتخار بازیگری گرفت. بعد از جشنواره، نمایش بعدی ما درباره ترور سیدمهدی حسینی‌پور بود که منافقین در خواجه‌ربیع ترورش کردند. همان شب رضا و دیگر بچه‌ها در کمیته بودند. صبح زود آمدند و گفتند فلانی را ترور کردند. رضا در این نمایش هم بازی کرد و برنده جایزه شد. بازیگر خوبی بود.»
 
 
 

رضا بی‌اجازه برگشت

او درباره اینکه چطور هنرمندان گروه تئاتر سر از جبهه درآوردند، می‌گوید: «من از آن‌ها بزرگ‌تر بودم و سال ۶۱ به جبهه رفتم و گروه دست هاشم‌آبادی و مسعود سهیلی بود. تیر سال ۶۵ رضا به جبهه آمد. روز سوم ماه رمضان بود که ما خط را تحویل گرفتیم و به خاطر اینکه رضا از من دور نشود او را پیک مخصوص خودم کردم. مادرش سفارش او را زیاد کرده بود و من مراقب بودم رضا جلو نرود، ولی مجروح شدم و من را عقب بردند. از بیمارستان تهران فرار کردم و به جبهه بازگشتم که باز به زور مرا به مشهد فرستادند. مهر ۶۵ بعد از کربلای ۴ دوباره به جبهه رفتم و دیدم که رضا همچنان در جبهه است. آن موقع مسعود شهید شده بود و من عصبانی بودم. من برگه ترخیص رضا از جبهه را نوشتم که فردا جایی مجبور نباشم جوابگو باشم. ما در جریان بازی‌های تئاتر به خانه‌شان رفت و‌آمد داشتم. او تک پسر بود و من پدر و مادرش را می‌شناختم. نمی‌توانستم اجازه دهم او آنجا بماند. من رضا را دعوا کردم و گفتم به جبهه راهت نمی‌دهم، ولی رضا با بسیجیان دیگر بدون اینکه برگه اعزام داشته باشد سوار قطار شده بود و به جبهه آمد. آنجا آمار را که دیدم، اسم غلامرضا شکری بود. از عباس گل‌محمدی پرسیدم او اینجا چه‌کار می‌کند. گفت بدون برگه اعزام آمده است. به عباس گفتم یک کاری کن تا خط مقدم نیاید. آنجا برایش برگه پاسدار افتخاری پر کردند که بی‌نام و نشان نباشد.»
 
 
 

شکریِ اسیر رضا نبود!

ماجرای عجیب رضا و فرمانده تازه شروع شده است تا ندانی چرا این همه ماجرا مثل یک فیلم کنار هم چیده شده تا به شهادت رضا و بی‌خبری خانواده بینجامد: «از گردان حزب‌الله فقط چند نفر مانده بودند و قرار بود در کربلای ۵ گردان نصرا... که تلفات کمتری دیده، جلو برود. در گردان نصرا... یک آقای شکری دیگر بود که ما دیدیم عراقی‌ها اسیرش کردند. آنجا سلاح سنگین نداشتیم و چند تا از بچه‌ها رفتند که آن‌ها را آزاد کنند، نتوانستند. شکری گردان نصرا... و چند نفر دیگر از آن گردان اسیر شدند. آن موقع به ما گفتند به جای گردان نصرا...، حزب ا... عمل کند. داستانی که باعث شد مادر رضا شهادت پسرش را باور نکند داستان اسارت شکری گردان نصرا... است. از اردوگاه اسرا برای مادر رضا خبر آورده بودند که یک شکری نامی آنجا هست و زمانی که من برای دیدن مادرش رفتم تا خبر شهادت رضا را به او بدهم مادرش به من بشارت داد که رضا زنده است و حرف من را نپذیرفت. اسارت آن شکری و شهادت غلامرضا شکری در یک روز بود. هم‌زمانی، هم مکانی و هم فامیل بودن این ۲ نفر باعث شد مادر رضا باور کند که پسرش زنده است. من در تناقضی قرار گرفتم که نمی‌دانستم چه باید بکنم. چه کار باید می‌کردم؟ همه چیز دست به دست هم داده بود تا آن اتفاق بیفتد.»
 
 
 

رضا شهید شد و پیکرش جا ماند

فرمانده انگار قصه می‌گوید، ولی نه او همه چیز را مثل روز اول به یاد می‌آورد. او جزو همان آدم‌هایی است که شنیده‌ها را دیده است: «ساعت ۱۴ که ما خط را گرفتیم لشگر امام حسین (ع) قرار بود به کمک ما بیایند، اما نیامدند. آن زمان رضا خودش را از من مخفی می‌کرد، چون بدون اجازه من برگشته بود. آن روز به قاسم ایمان‌پرست سفارش رضا را کردم. رضا پیک قاسم شد. آن‌ها جلو رفته بودند. از پشت بیسیم از قاسم ایمان‌پرست که معاون گردان بود شرایط را پرسیدم که شخص دیگری بیسیم را جواب داد. به من گفتند آن‌ها شهید شده‌اند. هر دو خیلی بی‌باک و شجاع و دنبال خطر بودند. آن زمان رضا و قاسم می‌خواهند تانک‌های دشمن را که دور هستند، دور بزنند و نارنجک را در برجک‌شان بیندازند تا شلیک نکنند. نزدیکی‌های تانک دشمن این‌ها را زده بود. آنجا ما هم درگیر خط شدیم و چند شهید دادیم که هیچ کدام پیکرشان برنگشت. یکی از آن‌ها شهید صادقی بود که شاید یک روز یک نفر دنبال او هم بگردد. اوضاع خیلی خراب شد. ما از سه طرف در دل عراقی‌ها بودیم و عقب آمدیم. قصد داشتیم برگردیم و جنازه رضا و قاسم را بیاوریم. چند نفری جلو رفتیم که پای یکی از بچه‌ها روی مین رفت و عراقی‌ها متوجه حضور ما شدند. مانده بودیم چکار کنیم. مجبور شدیم به عقب برگردیم. جنازه‌ها همان جا ماند. سال ۸۰ به دنبال پیکر بچه‌هایی که مانده بودند به منطقه رفتم، اما جایی که جنازه‌ها بود آب رها کرده و زمین را شخم زده بودند. هیچ چیزی را نمی‌شد آنجا پیدا کرد. ما دست از پا درازتر برگشتیم. تا وقتی پدر و مادر رضا زنده بودند جرئت نداشتیم واقعه را بگوییم. نمی‌خواستیم یک داغ را تازه کنیم و سکوت کردیم. مادر نمی‌پذیرفت پسرش شهید شده است. تا وقتی که آن شب آقای صداقت و آقای جنگی پیگیر موضوع شدند.»
 
 
 

رضا همراه من است

علی آدینه از ۵ سالگی با رضا رفاقت داشته است. او می‌گوید: «۹۰ درصد از زندگی من به نوعی مدیون رضا است. ما از کلاس اول دبستان با هم بودیم. در سال ۵۶ و ۵۷ معلمان پایه اول و دوم خانم بودند و با وضع بدی به کلاس می‌آمدند. رضا ناراحت می‌شد و نقشه می‌کشید که کاری کند معلم دیگر سر کلاس نیاید. من بیشتر وقت‌ها در کوچه مشغول بازی فوتبال بودم. رضا همیشه بعد از بازی به من می‌گفت شب جمعه می‌آیم دنبالت با هم به دعا برویم. من نمی‌رفتم، ولی رضا دست‌بردار نبود و آن‌قدر به من اصرار کرد تا همراه او شدم. اولین بار با رضا به کمیته انقلاب رفتم. آنجا یک محیط کاملا متفاوت بود. همه رضا را تحویل می‌گرفتند و به او توجه می‌کردند. رضا باعث شد با مسجد و مراسم مذهبی آشنا شوم. در این رفت و آمد‌ها رضا به من مسیر زندگی را یاد داد. یک بار که از مسجد مالک اشتر باز می‌گشتیم با هم قرار گذاشتیم که هرکسی در طی هفته خطایی مرتکب شده دیگری او را تنبیه کند. به ازای هر خطا دیگری به او محکم پشت دست می‌زد. رضا خطاهایش را توضیح هم می‌داد تا من یاد بگیرم. وقتی رضا به جبهه رفت با خودم گفتم من هم بروم. آن زمان وقتی به گردان روح ا... رفتم رضا شهید شده بود. رضا تمام زندگی من را تحت‌تأثیر قرار داده است. بار‌ها خوابش را دیده‌ام. انگار او به من می‌گوید که کجا باشم و کجا نباشم. من چهارشنبه‌ها پس از جلسه قرآنم به دیدن مادر رضا می‌رفتم؛ اما از شهادت رضا و خواب‌های او چیزی نمی‌گفتم، چون مادر شهید ذره‌ای در زنده بودن رضا شک نداشت.»
 
 
 

تشویقم کرد قاری شوم

محمد علیزاده از رفقای قدیمی رضا شکری است که یکی دو سال از او کوچک‌تر است. می‌گوید: «ما هر دو در مدرسه شهید تدین درس می‌خواندیم. کم‌کم با فعالیت‌های مسجد موسی‌بن جعفر (ع) و پایگاه مالک اشتر آشنا شدیم. رضا به من می‌گفت بیا تمرین تئاتر داریم. در جلسات قرآن با هم می‌رفتیم و او یکی از مشوق‌های من برای خواندن قرآن بود. می‌گفت صدای خوبی داری و قاری خوبی می‌شوی. در فعالیت‌های هنری هم جلسه‌ای نبود که با قرآن و توسل شروع نشود. ما در تمرین‌هایمان ۴۵ دقیقه تئاتر بود و بیشتر از آن به پرسش و پاسخ می‌گذشت. چهره و اخلاقش ما را جذب می‌کرد. من در این چند سال یقین داشتیم که او شهید شده است. او زمینی نبود. بیشتر اوقات وقتی تمرین می‌رفتیم او را تا دم خانه مشایعت می‌کردم. بی‌آلایش و مقید به نماز اول وقت بود. تسبیح کوچکی دستش بود که به محضی که صحبت‌مان تمام می‌شد ذکر می‌گفت. کارهایش به عنوان یک نوجوان ۱۵ ساله عجیب بود. تشویق‌هایش مسیر من را عوض کرد و من علاقه‌مند به تلاوت قرآن شدم که تاکنون ادامه پیدا کرده است. الان مسئول دارالقرآن یکی از سازمان‌ها هستم. رضا را همیشه یاد می‌کنم. آخرین روزی که خداحافظی کردیم هم را بغل کردیم. او به من گفت محمد بیا یک قول به هم بدهیم. هر کدام زودتر شهید شدیم نفر دیگر را شفاعت کند. حالا خوشحالم که این قول را از شهید گرفته‌ام. این حکمتی داشته که دوباره با خانواده شهید ارتباط بگیریم و نام رضا را بیشتر ببریم. من به خواهرشان گفتم که کوتاهی کردم. ما مدیون شهداییم. او معلم نوجوانی بود که مسیر خیلی از هم‌سن‌و‌سال‌های خودش را عوض کرد.»
 
 
 

یک رضا بود و یک فامیل!

مادر و پدر تا زمانی که آزاده‌ها از جنگ باز می‌گردند نمی‌دانند که این شکری تحت اسارت با رضا شکری متفاوت است. آن‌ها سال‌ها انتظار می‌کشند تا در بازگشت آزاده‌ها متوجه می‌شوند که بیهوده امید بازگشت رضا را داشته‌اند. خواهر بزرگ رضا نمی‌تواند از آن روز‌ها یاد کند و بغض نکند. در تمام طول مصاحبه می‌رود و می‌آید و هیچ نمی‌گوید. اصرار ما برای مصاحبه هم خیلی کارساز نیست. او تنها چند کلمه‌ای می‌گوید و تنگی گلو راه کلماتش را می‌بندد. خواهر بزرگ شهید از گریه‌های پدرش فراموش نمی‌کند. البته گریه‌هایی که بر سر سجاده و در نماز شبش داشته مانع از خنده‌های روزش نمی‌شده است. خواهر می‌گوید: «برادرم هنوز به سن تکلیف نرسیده بود که وضو می‌گرفت و می‌خوابید. نماز شبش هم ترک نمی‌شد. گاهی ما مسخره‌اش می‌کردیم که چکار می‌کنی. او به ما درس می‌داد. او اهل این دنیا نبود. به هوای تئاتر به جبهه رفت. پدرم با او دعوا کرد که نمی‌گذارم به جبهه بروی و او بیرون مغازه به دیوار تکیه کرده و گریه می‌کرد. زن همسایه دیده و به پدرم گفته بود به رضا چه گفتی که بیرون نشسته و گریه می‌کند. رضا اهل بی‌احترامی نبود. آخر هم امضا را به کلک گرفته و رفته بود. یک رضا بود و یک فامیل. رضا یک طرف و دیگر بچه‌ها یک طرف. پدرم هیچ وقت شهادت او را نپذیرفت و همیشه فکر می‌کرد رضا اسیر شده است. ما حتی فکر می‌کردیم که عراق او را به کشور‌های دیگر فرستاده یا حتی احتمال می‌دادیم فراموشی گرفته است و نمی‌تواند ما را به خاطر بیاورد. همیشه چشم به راه بودیم تا اینکه الان خبر شهادتش را به ما دادند. هنوز هم باورم نمی‌شود.۳۵ سال انتظار کشیده‌ایم، ولی حالا مجبوریم که بپذیریم.»
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->